نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

امروز روز توست ...

نازنینم، بهترینم، امروز روز توست ... صبح جمعه از خواب بیدار شدم، نماز خوندم، گفته بودن سوره انشقاق بخونم، دعا کردم برای سلامتی تو که هنوز توی وجودم بودی، خدایا به بزرگیت قسم همه چیز به خیز بگذره، شاد و خندون بودم وقتی پا توی بیمارستان گذاشتم، این باعث تعجب بقیه هم بود، خودمم تعجب میکردم انگار نه انگار مادری هستم که وقت به دنیا اومدن فرزندشه ... تمام لحظه لحظه ی اون روز رو توی سررسیدم نوشتم ... شاد و خندون بودم، لحظه ها سپری شد، اشک اومد، درد اومد، بغض اومد، فقط می گفتم خدایا ... یا خدا ...،، عقربه های ساعت به دنیال هم اما نه مثل همیشه، زمان به کندی سپری میشد، ناگهان درد رفت و گم شد و لذت مادر شدن در میان اشک شو...
31 ارديبهشت 1391

يه روز خوب

امروز یکشنبه ست درست یک هفته مونده به تولدت نازنینم ... از اداره که تعطیل میشم میرم سبزی فروشی و یه مقداری باقالی و نخودفرنگی تازه و اسفناج میخرم نیکا خونه مامان جون پریه و قراره امشب برای دادن کادوی روز مادر بریم اونجا، چون دیشب همه خونه مادربزرگ جمع بودن فرصت نشد هر دوجا رو یه شب بریم، مثل همیشه با دیدنم ذوق می کنه و اول میره قایم میشه و خودشم داد میزنه "نیکا تجاست؟" تا باهام قایم موشک بازی بکنه مثل همیشه با دیدنش بعد از یه روز کاری یه دنیا طراوت و تازگی میریزه توی قلبم، تند و تند کارایی که کرده رو برام میگه، قاطی پاتی، دفتر نقاشیش رو ورق میزنه و بهم نشون میده که نی نی کشیده و شمع و منتظره من شمع رو فوت کنم اونم تندی بگه "مامان عکسه"، بعد...
25 ارديبهشت 1391

تقدیم به مادرم

مادرم ای بهتر از فصل بهار مادرم روشن تر از هر چشمه سار مادرم ای عطر ناب زندگی مادرم ای شعله ی بخشندگی مادرم ای حوری هفت آسمان مادرم ای نام خوب و جاودان مادرم ای حس خوب عاشقی مادرم خوشتر ز عطر رازقی مادرم ای مایه ی آرامشم مادرم ای واژه ی آسایشم مادرم ای جاودان در قلب من مادرم ای صاحب این جسم و تن مادرم می خواهمت تا فصل دور مادرم پاینده باشی پر غرور مادرم روزت مبارک ناز من مادرم تنها تویی آواز من نمیدونم شاعر این شعر کیه اما هر کی هست دستش درد نکنه، همیشه نوشتن از تو برام سخت بوده آخه واژه ای نیست که لایق تو باشه به خدا، همیشه سایه ت بالا سرمون باشه، همیشه استوار باشی مادر عزیزم ... دختر نازنینم می خوام هیچ وقت زحمات مامان جونات رو فرا...
23 ارديبهشت 1391

اردی بهشت

اين روزها که خيلي هم زود داره ميگذره، داريم خودمون رو براي جشن تولد دو سالگي شما نفس مامان آماده ميکنيم؛ ارديبهشت ماه يکي از ماههاي زيباييه که تولد تو و بابايي و خاله نرگس توش اتفاق افتاده، هر سه براي من خيلي عزيزيد ... يادمه وقتي آخرين روز ارديبهشت به دنيا اومدي خاله نرگس خيلي شاد و خوشحال بود که تو هم ارديبهشتي شدي آخه طبق محاسبات پزشک روز تولدت اول خرداد بود ولي شما نازنين مامان در يک روز جمعه مصادف با سي و يکم ارديبهشت ماه قدم رو چشماي من گذاشتي و موهبت مادر شدن رو نصيبم کردي؛ خدايا شکرت که فرشته کوچولوي من داره ميره که دومين سال زميني شدنش رو جشن بگيره و توي اين دو سال تنها تو بودي که پشت و پناهش بودي، بازم يار و ياورش باش، هميشه حامي و...
20 ارديبهشت 1391

وابستگی

دختر کوچولوی مامانی من، درست بیست و سه ماه و شش روز شیر مامان رو خوردی و از روز ششم به بعد با گذاشتن چند تا خال کوچولوی سیاه با روان نویس کنار یکی از می می ها، گفتی "می می مریض شده" و دیگه حتی دلت نمیخواست یه بار دیگه ببینشون ... الهی من فدای اون چشمهای قشنگت بشم، اصلاً باورم نمیشد جدایی از می می رو اینجوری تحمل کنی، عکس العملت واقعاً برام غیر قابل باور بود. بغض می کنم وقتی فکر میکنم دیگه بهانه ای برای اینکه هر روز چند بار سفت توی بغلم بچسبی رو دارم از دست میدم ... بیش از یک هفته بود که ذهنت رو برای جدا شدن از می می های دوست داشتنی آماده کرده بودم و حرف ها و قصه های بزرگ شدن بچه ها و قوی شدنشون و ترک می می رو بارها و بارها از زبان خودت ...
9 ارديبهشت 1391
1